باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 4

1389/11/7 15:40
428 بازدید
اشتراک گذاری

۲۱  

 

سلام باران جان! عزیز دلم! به خاطر نقاشی اتاقت و تمیز کردن خونه ( که تموم نشده و حالا حالاها هم تموم نمیشه ) و فروختن میز کامپیوتر گنده مون مدتی بود که نمیتونستم برات چیزی بنویسم. منتظر بودم یه میز کوچولو بخریم. اما چیز خوبی گیرمون نیومده! دیگه ترسیدم خاطرات یادم بره! گفتم بیام و یه چیزایی بنویسم.

دو جمعه پیش یعنی ۲۴ دی شب خونه مامانی اینا موندم. مثل اینکه بابایی باید میرفت سر کار! آره! همین بود! نصفه شب برای اولین بار لگدای محکم و وحشتناکی به دو طرف پهلوم وارد کردی! آخه نصفه شب مامانی اومد سر بزنه بهمون که من تکان خوردم و ترسیدم و مثل اینکه توی خوشگلم هم ترسیدی. نمیدونم این لگدا و تکونهات به خاطر این بود که داشتی سعی میکردی فرار کنی یا اینکه میخواستی مشت بندازی و از مامانت در مقابل مهاجم ( مامان بزرگ ) دفاع کنی! کلا خنده دار بودی!

دیگه هفته بعدش کار خاصی نکردی نی نی. فقط محکم به شکمم ضربه میزدی و بابایی میدید و ذوق میکرد. به لپش هم ضربه زدی.

یکشنبه ۲۶ دی وقت دکتر داشتم. به خانوم دکتر گفتم یه جوری بفهمه سر و پاهات کجا قرار داره. اونم شکممو چند بار محکم و دردناک فشار داد. خیلی برات ترسیدم. راستش تا یکی دو روز هم تکانهات کم شد! خاله شادی میگفت باران بغض کرده! ترسیده! اما بعدا خوب شدی و جبران کردی.

سه شنبه ۲۸م با خاله پریسا مامان نی نی جون رفتم آزمایشگاه و مرکز بهداشت. بعدش رفتم خونه مامانی.

پنجشنبه جواب آز رو گرفتم که قند و همه چی خوب بود و من خیالم راحت شد.راستی همون پنجشنبه آخرین امتحانمو دادم و راحت شدم. تو هم راحت شدی. چون موقع درس خوندنم گویا اذیت میشدی. بمیرم برات عزیزم.

جمعه ۱ بهمن رفتیم خونه مادر! خبر خاصی نبود!

شنبه شب موقع خواب از همون ضربه دو طرفه هات میزدی. ور واقع ضربه نبود. وول میخوردی به شدت. بابات هم دو طرف شکممو گرفته بود و ذوق میکرد و قربون صدقه ات میرفت. تا حالا همچین حرکتایی ازت ندیده بود و به این خوبی هیچ تکونی رو متوجه نشده بود. مدت طولانی براش شیرین کاری کردی. راستی دو تایی برات کلی لالایی خوندیم.

دیگه طی این هفته یه بار رفتیم خونه خاله مهناز و وسایلتو که خریده بود دیدیم و یه سری رو هم آوردیم خونه. برات برس مو هم خریدن! برای جلوی میز آرایشت! ای قرتی!

دوشنبه با بابایی رفتیم خیابون برات یه کتاب جالب گرفتم. کتاب خاطرات کودکی تو! باید خودمون پرش کنیم و عکس توش بچسبونیم. عکسشو حتما میذارم.

سه شنبه هم پسر عمه و پسر عموت اومدن کمک که نقاشی اتاقت رو تموم کنن. اما به خاطر رطوبت زیاد هوا نتونستن. الان بابایی بیچاره ات داره دوباره رنگش میکنه! خیلی دوستت داره ها! خیلی! دیروز هم کلی برف اومد و رنگها خوب خشک نشدن!

دیشب هم که چهارشنبه شب بود داشتیم فیلم میدیدم تو تختخواب. تو باز وول میخوردی و گاهی یه جا قوز میکردی که من شکمم درد میگرفت. قربونت برم.

عزیز دلم! دوست دارم برات زیاد بنویسم. اما پشتم خیلی درد میکنه. شبا هم موقع خواب لگنم خیلی درد میکنه. داری حسابی گنده میشی ها! فدات بشمممممممممممم!

دیگه برم. بای عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)