باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 3

1389/10/22 12:43
424 بازدید
اشتراک گذاری
20
 
نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۴۵

خیلی وقته اینجا چیزی برات ننوشتم. حالا اومدم جبران کنم. امتحان داشتم و وقت نداشتم بنویسم. تو پست قبلی گفتم که اگه دختر خوبی باشی و حرکتات قشنگ باشه برات کالسکه و کریر و ساک میخرم. خوب! تو هم دختر خیلی خوبی شدی و نزدیکای رفتن برای خرید بود که احساس کردم داری زیادی به شکمم فشار میاری. لباسمو بالا زدم و دیدم یه چیز گرد و قلنبه جلوی معده ام زده بیرون و کمی هم حرکت میکرد. دو سه بار تکرار کردی و باباییت هم دید و دو تایی اینقدر ذوق کردیم و قربون صدقه ات رفتیم که نگو! نمیدونم کجات بود! شاید سرت بود! شایدم جای دیگه!

به هر حال اون روز یعنی سه شنبه هفتم دی رفتیم و مامانی و خاله مهنازم برداشتیم و برات کالسکه و بقیه چیزارو خریدیم. خیلی قشنگن. حالا میای و میبینی. باباییت هم اونجا عاشق یه عروسک گاو شد که فرداش برات خرید.  من شب خونه مامانی موندم. چون باباییت باید میرفت سر کار.

فرداش هم دختر خاله و پسر خاله ات به عشق من اومدن خونه مامانی. اونا هم دستشونو رو شکمم گذاشتن و یک کم لگداتو حس کردن.

پنجشنبه قرار وبلاگی داشتم. مامانیت دوستای خوبی پیدا کرده که با اونا خیلی بهش خوش میگذره!

جمعه هم رفتیم خونه عمو مهدی! اونا هم یه دختر هم سن تو دارن!

شنبه داشتم درس میخوندم که دوباره غروب احساس کردم ضربه هات داره محکم میشه! باباییت اومد لپشو گذاشت رو شکمم و تو یه لگد زدی به لپش! باز دوباره کلی قربون صدقه ات رفت!  

یکشنبه رفتیم تخت و کمدتو تحویل بگیریم که آماده نبود.

سه شنبه ۱۴ دی صبح من امتحان داشتم. صبح زود پا شدم درس خوندم. تو مثل اینکه برات جالب بود که مامانت صبح زود پاشده! هی لگد میزدی عزیز دلم!سر جلسه امتحان هم همین طور. دیگه آخرای امتحان اینقدر فعالیت داشتی که دیگه پاش دم ورقه مو تحویل دادم. گفتم شاید جات راحت نیست عزیز دلم.

بعد از امتحان با بابات رفتیم تخت و کمدتو گرفتیم. دوباره اون روز باران اومد! هر کی میگه باران٬ ما یاد تو میفتیم و ذوق میکنیم.

بعد از اون روز لگدات کم شد! طوری که پنجشنبه و جمعه خیلی حرکاتت ناچیز بود و من دوباره استرس گرفتم! اما شنبه باز دختر خوبی شدی تا امروز! که طوری ضربه میزنی که من تکون میخورم و بابایی هم متوجه میشه. حتی حرکات کوچیکتم متوجه میشه!

راستی پریشب خاله شادی خونه ما بود! کفشاتو که دید احساساتی شد و گریه اش گرفت! خاله خوبیه! من و اون زیاد جر و بحث داریم ولی میدونم که عاشق بچه هاست و تو رو خیلی دوست داره.

دیشب هم بابات کلی زحمت کشید و دکور اتاق خودمونو عوض کرد تا اتاق تو آماده و خالی بشه! بازم همش برات ذوق میکرد و باهات حرف میزد! موقع کار همش بهت میگفت بابایی آخه این انصافه من و مامانت٬ دو تا آدم گنده یه اتاق داشته باشم و تو یه اتاق؟ آخه تو با این قدت مارو مجبور به چه کارایی میکی! دیگه تا موقع خواب همش برات ذوق داشت. دوباره شب منو بغل کرد و گفت زن و بچه مو با هم بغل کردم! (بعد از به دنیا اومدنت این کار سخته میشه! ) همش به من میگه تو دیگه بوی خودتو نمیدی! بوی نی نی میدی!

 به تو میگه باران مگه تو چقدر بو داری که از الان بوی مامانی رو عوض کردی و بوت از تو شکم مامانی کاملا حس میشه؟!  باید بگم که از اون بچه خوشبوهایی! خاله شادی هم یه بار بهم گفت چه بوی نی نی خوبی میدی!

 

خوب! نی نی من! دیگه باید برم. دارم بقیه کارارو انجام میدم.

مواظب خودت باش و سالم بمون.  خیلی دوستت دارم و عاشقتم! یه جورایی دارم از عشقت میرم تو هپروت! به بابایی میگم بعد از سال تحویل دیگه دو تایی به وصال یار نزدیک میشیم.

فعلا خداحافظ!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)