باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 2

1389/10/17 1:23
398 بازدید
اشتراک گذاری

11

نوشته شده در دوشنبه هشتم آذر 1389 ساعت 13:56

نی نی! امروز یاد گرفتی قلنبه شی و بری یه گوشه سفت شی! قوز میکنی نانازم؟  پای کامپیوتر بودم که حست کردم. شاید عصبانی شدی که همش رو صندلی نشستم. اصلا خودت بودی؟ یا توهم بود؟

با این که نمیبینمت کلی حرکتات برام شیرینه! وقتی بیای بیرون و کاراتو ببینم که درسته قورتت میدم مامانی!

راستی امروز تولد مامیته! یعنی من! تولدم مبارک! امسال دو تایی با همیم تو تولدم. اولین سالیه که با همیم!

  

12

نوشته شده در چهارشنبه دهم آذر 1389 ساعت 12:15

سلااااااااااااااااااام بر دختر قشنگم!

بله! دختر!

دیروز با بابایی رفتیم سونوگرافی و دیدیمت. ناز بشی عروسکم! شیطون عزیز من! آقای دکتر حسابی بررسیت کرد و گفت که همه چی عالیه. وزنت هم ۴۰۰ گرم بود خوشگل من. چقدر وول خوردی! عصبانی شدی نی نی؟ حق داری! اذیت شدی! اما همش ما میخواستیم بدونیم که تو سالم سالمی. راستی سنتو بین ۱ تا ۳ روز بیشتر از اونی که ما فکر میکردیم تخمین زد. حتما قد بلندی دیگه!  بزرگتر از سنتی! البته دو سه روز زیاد مهم نیست.

بابایی از خوشحالی داره پر درمیاره. همیشه دختر دوست داشت!  از رو شکم من همش باهات حرفای دخترونه میزد و همیشه باهات بازی میکرد. تو مثلا فنجان چایی میریختی و میدادی بابا که از سر کار اومده بخوره. فنجانهای کوچولو!  حالا هم همش به بازیهایی که باید باهات بکنه فکر میکنه. میخواد باهات نقاشی بکشه! نقاشی بلد نیست ها! نقاشی هاش خنده دارن! یادم باشه نقاشی استکان کمر باریکو برات تعریف کنم!  تو روز تولدم اتفاق افتاد و چقدر خندیدیم.

خودم یادت میدم.

بعد از سونو دو جعبه شیرینی گرفتیم و یه سر رفتیم خونه بابایی و مامانی و بعدش رفتیم خونه مادر.

صبح به بابات زنگ زدم ببینم از خوشحالی داره چکار میکنه! اونم ازم پرسید که دخترم چطوره!  منم گفتم لگدای کوچولو میزنه بابایی.

 

راستی! اسمتو بهت نگفتم! بگم؟ بگم؟ :

باران

باران نو بها ر !

دوست داری عزیزم؟ تو " باران نو بها ر " منی خوشگل مامان!

دوستت دارم.  

 

13

نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آذر 1389 ساعت 13:31

سلام بر خانوم نی نی!

نی نی جان! امروز دیدم پهلوی چپ شکمم یه ترک انداختی مامی جان! نمیشه بگم که بزرگ نشو ولی مراعات کن مامی!  میدونی که من به هیچ چیز که حساس نباشم به پوستم حساسم!

اما طوری نیست. شما راحت باش! کوتاهی از خودمه. دو سه روز کرم نزدم به شکمم. خارش داشت. اما زیاد توجه نکردم. حالا بهش رسیدگی میکنم ببینم رفع میشه یا میمونه!  

نی نی جان! بارانم! عروسکم! ( که امروز لگد نزدی و نگرانم کردی! ) دیروز با بابایی یه کفش کوچولوی صورتی برات خریدیم. از خیلی وقت پیش میخواستیم بخرمیش و دو تایی عاشقش شده بودیم. حالا که مطمئن شدیدم دخملی دیگه گرفتیمش.

توی نشیمن آویزونش کردیم و هی براش و برات ذوق میکنیم.

امروز هم اگه خدا بخواد میریم برای دیدن تخت و کمد و از این جور چیزا.

خاله مهنازت هم میخواد برات رو قنداقی بدوزه. دیروز وسایلشو خرید. نمیدونم چی هست٬ ولی سلیقه خاله حرف نداره. حتما چیز شیکیه.

فعلا برم. خداحافظت باشه تا بعد.

پ. ن: راستی یکشنبه هم رفتم دکتر و خانوم دکتر صدای قلبتو دوباره گذاشت.

 کلی هم برای لاک هام کیف کرد و من خجالت کشیدم! آخه بنفش جیغ بود!

بعد هم با بابات و خاله شادی رفتیم غذا خوردیم و ... !

 

 

14

نوشته شده در جمعه نوزدهم آذر 1389 ساعت 14:32

نی نی! امروز خونه مامانی هستم. ساعت ۱:۲۰ نشسته بودم جلوی کامپیوتر که دیدم لگدات شکممو تکون میده! نازمی!  حیف که باباییت ندید! حیف که رفت خونه مامانش!

پ. ن ۱: شبش بابایی هم لگدتو حس کرد.

پ. ن ۲: شنبه هم به شدت وول میخوردی!  باز هم تکونم دادی!

 

15

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آذر 1389 ساعت 9:48

باران قشنگم! دو روزه که داره بارون قشنگی میباره! بابایی میگه کار توئه!

امروز برف داره میاد! برف ندیده بودی! نه؟  چه برف خوبی هم میباره!

 

نی نی! دیروز اصلا حرکت نداشتی. میخواستی مامیتو سکته بدی؟ امروز صبح کلی گریه کردم. حال باباتو گرفتم! همش میگفت چیزی نیست.

حاضر شده بودم برم پیش ماما. البته قبلش کلی چیز شیرین خوردم و تو کمی برام حرکت کردی. نازی! قندت افتاده بود؟

دیگه اذیتم نکنی ها! باشه مامی؟

 

وای چه برفی! کاش پیشم بودی میبردمت بیرون برف بازی!    اوه اوه!

 

16

نوشته شده در پنجشنبه دوم دی 1389 ساعت 0:41

سلام نی نی گلی کم تحرک تنبل من! خوبی مامان؟ البته دیروز دختر خوبی بودی و صبح زود مثل جعبه جومانجی حسابی مشت و لگد زدی و سر و صدا کردی! بابایی هم نرفت سر کار! پا شدیم رفتیم دنبال خاله شادی و بعد از مدتها تونستیم یه تخت و کمد برات بخریم. من هیچی رو نمیپسندیدم! دوست داشتم بهترینا رو برات بخرم. دیگه این قسمتت شد! بیشتر مغازه های شهرو گشته بودیم. آخرش من و باباییت رو این مدل توافق پیدا کردیم!  

اولش قرمز و رنگ چوب سفارش دادیم. بعد من پشیمان شدم و عصر تلفن زدیم و قرار شد قرمزیاشو صورتی کنن.

تازه میز آرایش هم داری دخترک من!  امیدوارم دوستش داشته باشی! خیلی انتخاب برام سخت بود.

قربونت برم کوچولوی من!  کوچولوی ۲۴ هفته ای!

 

17

نوشته شده در پنجشنبه دوم دی 1389 ساعت 13:12

سلام دخترم! یه ساعت پیش به شدت به پهلوی راستم لگد میزدی! نمیدونم کجای بدن کوچولوت بود! هر چی که بود خیلی محکم و واضح بود. همین جوری میدیدمش. کاش بابات هم بود.

بابا اومد برای اونم شیرین کاری میکنی؟

هر کاری کردم از رو شکمم در حال تکون خوردن فیلم بگیرم نشد! میدونی چرا؟ چون همکاری نکردی و مثل بقیه بچه ها که موقع عکس و فیلم گرفتن لوس میشن و نمیذارن آدم به هدفش برسه٬ تو هم لوس شدی و حرکت نکردی! تا دوربینو خاموش میکردم دوباره یه لگد میزدی! البته دیر شروع کردم به فیلم گرفتن! همون اولاش باید اقدام میکردم. ولی میترسیدم اگه پا شم و تغییر موقعیت بدم دیگه تکون نخوری. ترجیح دادم بیشتر حرکاتتو ببینم و حسابی خوش بگذرونم٬ بعد فیلم بگیرم!  

ناز کوچولوی من! دوستت دارم. حسابی بزرگ شو و همیشه سالم بمون!

 

18

نوشته شده در شنبه چهارم دی 1389 ساعت 22:38

سلام عزیزم.

۵ شنبه با تکونهای عجیب و غریب و بیش از حدت جون مامانتو  نجات دادی! کتری گذاشته بودم روی گاز. نمیدونمستم ایقدر زود جوش میاد. اومدم دراز کشیدم. تو اینقدر بهم لگد زدی که کلافه شدم. گفتم پا شم برم یه دوری بزنم تا تو خوشگلم کمی آروم بشی. از اتاق بیرون که اومدم دیدم آب کتری گازو خاموش کرده و همه جا به شدت بوی گاز میاد! نمیدونستم گازمون ترموکوبل نداره!

مرسی عزیزم که نجاتم دادی!

شبش هم داشتم تلفنی با خاله شادی صحبت میکردم که دیدم داری تکون میخوری. به بابایی گفتم دستشو بذاره رو شکمم که لگداتو حس کنه. چنان لگد مجکمی زدی که بابایی از خوشحالی میخواست غش کنه و بلند بلند قربون صدقه ات رفت!  تو پست قبلی گفتم کاش بابات هم شب لگداتو حس کنه! که کرد!

 لگدات اون روز اونقدر محکم بود که شب دلم تو اون ناحیه که بیشتر لگد میزدی درد گرفته بود.

دیروز هم خونه مامانی بودیم که خاله شادی هم لگدتو دید! ولی به جای اینکه خوشحال شه ترسید! براش قابل تصور نیست!

راستی برای خاله شادی دعا کن که جراحی دندونش و لثه اش خوب باشه و اذیت نشه! پس فردا جراحی داره! اگه تو از خدا بخوای به حرفت گوش میده!

فردا هم وقت دکتر دارم. خوشحالم که دوباره صدای قلب کوچولوتو میشنوم.

عزیزم همیشه سالم باش!  

 

19

نوشته شده در سه شنبه هفتم دی 1389 ساعت 11:15

سلام خانوم نی نی. 

یکشنبه رفتم دکتر و خانم دکتر صدای قلبتو گذاشت. دیگه ماشالله بزرگ شدی. چون اولا کلی دنبالت میگشت تا قلبتو پیدا کنه. الان تا گوشی رو گذاشت رو شکمم صدای قلبت اومد. صداش هم قوی شده!

باران! چرا گاهی کمتر تکون میخوری؟ بزرگ شدی؟ جات کمه؟ هر چند با بدن لطیف و کوچولوت گاهی یه ضربه های میزنی. ولی من از اون ضربه گنده ها میخوام. ببینم امروز برام چکار میکنی.

اگه دختر خوبی باشی امروز برات کالسکه و کریر و ساک خوشگل میخرم.

دیشب به بابایی گفتم اگه یهو نی نی پسر شه چکار کنیم؟ اونم گفت فرقی نداره. من اینی که تو شکمته دوست دارم. هر چی میخواد باشه! بابات عاشقته!  دیگه ازت به عنوان یه عضو خانواده اسم میبره. تلفن که میزنه بهم میگه باران خوبه؟ چکار میکنه؟ اولا میگفت نی نی خوبه؟! اما حالا دیگه اسمتو میاره. یا مثلا شبا میگه من پیش ش... و باران هستم! پیش زن و دخترمم.

و تو تصوراتش تو رو تو بغلش میگیره!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)