باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 13

٣٠ سلام " خرگوش "!   این اسمیه که بابات روت گذاشته. اولین صبحی که من و تو با هم تو بیمارستان بودیم و نزدیک ترخیص بود بابایی بهم اس ام اس داد و احوال من و تو رو پرسید. گفت خرگوش بابا چطوره؟ بعدا شدی " هردوش "! حالا هم شدی " مدوش "! بابایی میگه مدوش یعنی خرگوش بسیار شیر خوار!   گل قشنگم... الان سرت رو شونه هامه! از صبح دل درد داشتی. نمدونم چرا با خوردن شیرم اینقدر دل درد میگیری. یکی دو ساعت پیش گذاشتمت تو ساک حملت که برم دستشویی. تا رفتم صدای گریه تو شنیدم. با عجله دستامو شستم و اومدم سراغت. کلی ترسیده بودی. چشمای بادومیت پر از اشک بود و وحشتناک گریه میکردی. خیلی دلم برات سوخت. کلی بغلت کردم و باهات حرف زدم تا آروم شدی....
6 ارديبهشت 1390

پست 12

۲۹   باران نازم سلام! الان که دارم این پستو مینویسم تو تازه خوابیدی. امروز من و توی ۱۵ روزه برای اولین بار با هم تنها شدیم. دو بار پوشکتو عوض کردم. چند بارم شیرت دادم. گاهی بالا میاری. نگرانتم. امیدوارم مامان خوبی برات باشم. تا دیروز بابایی هم کمکم میکرد. اما دیگه رفته سر کار. ( بارانم! تو روز ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۹ و نیم شب در بیمارستان بیستون کرمانشاه به روش طبیعی به دنیا اومدی! خوش اومدی عزیزم. )
29 فروردين 1390

پست 11

۲۸ دخمل خوشگل مامان سلام! چطوری؟ جات تنگه؟ دکترا میگن خیلی درشتی! راست میگن؟ چکار کنم؟ دارم میترکم! خیلی سنگین شدم! نمیای بیرون دیگه؟ حتما جات خوبه که نمیای! تمام شکم مامی رو اشغال کردی! دیگه راه رفتن هم برام سخت شده! مامان شدن چه سخته دخترم!   بیا بیرون و خوشحالمون کن! من و بابایی بیقراریم. بابایی خیلی دوست داره بیای. همش ازت خواهش میکنه که دیگه بیای! الان ۳۸ هفته و ۳ روزته! دیگه درشت و کاملی. شنبه دکتر رفتم و یکشنبه پیش ماما. میگن همه چی خوبه! سونو هم رفتم... بیاااااااااااااااااااااااا دختر خوشگلم.   ...
8 فروردين 1390

پست 10

۲۷   سلام عروسک نرم پنبه ای من! خوبی خوشگلم؟ منو ببخش که گاهی اذیتت میکنم! آخه فکرم مشغوله! همش فکر میکنم که برات چکار کنم و چه چیزی برات خوبه! اینه که خیلی وقتها استرس دارم گلم! همش هم به خاطر خودته... شنبه پیش وقت دکتر داشتم. یه مشکلاتی تو آزمایش خونم بود که دکتر گفت مهم نیست! دوشنبه پیش خیلی تو دلم حرکت داشتی! خیلی! خیلی! منم ترسیدم به دنیا بیای! دوست نداشتم بیای! چون هنوز کوچولو موچولویی جیگرم! اما از فرداش حرکتت کمتر شد! فکر کنم پایینتر رفتی و آماده به دنیا اومدن شدی! سه شنبه یعنی فرداش صبح رفتم مرکز بهداشت و صدای قلبتو شنیدم. . بعدش با بابایی رفتیم برای بند نافت اقدام کردیم. من آزمایش خون دادم! بابایی می...
1 فروردين 1390

پست 9

۲۶ سلام باران جان! خوشگل مامان! دیگه حسابی بزرگ و خانوم شدی عزیزم! به قول باباییت قربون دست و پای قشنگ و بلندت که کامل حس میشه! دیروز خیلی شیطونی کردی! کلا همیشه شیطونی میکنی. بعدش من باهات حرف زدم. وقتی باهات حرف میزدم ساکت میشدی و با دقت گوش میدادی. ساکت که میشدم یه کم منتظر میموندی و دوباره شیطونی میکردی فدات بشم. با بابات هم همین جوری هستی. البته وقتی اون حرف میزنه بیشتر ورجه وورجه میکنی به نظرم. باران جان! تو هم همون قدر که ما دوست داریم ببینیمت دلت میخواد ماهارو ببینی؟ الان ۳۵ هفته و ۵ روزته. کمتر از یه ماه مونده که ببینیمت عزیزم. ( داری چکار میکنی شیطون بلا؟ ناراحتی وقتی پای کامپیوتر میشینم؟ ) دیشب فامیل باباییت اومدن ...
18 اسفند 1389

پست 8

۲۵ سلام دخترم! خوبی کوچولوی مامان؟ معلومه که خوبی! چون داری حسابی تکون میخوری! این هفته دو بار نذاشتی مامان بخوابه از بس شیطونی کردی! یه بار شنبه شب و یه بار سه شنبه شب. پنجشنبه و جمعه گذشته خاله شادی کمک کرد و اتاقتو درست کردیم. یکشنبه هم رفتیم با شادی برات یه چیزایی خریدیم. باران خوشگلم! یه کم سنگین شدم! یه کم که چه عرض کنم! خیلی سنگین! حسابی چاق و تپلی شدی! خیلی شکم منو گنده کردی! بابا هی برای تو کیف میکنه! میترسم اسفند بیای! نیای ها! بذار حسابی درشت و رسیده بشی!  بذار بعد از عید یا هفته دوم عید بیا! من دوست دارم یازدهم فروردین بیای!   فرشته مامان! عروسک مامان! دوستت دارم. دیشب دوباره بابا بزرگ از رو شک...
12 اسفند 1389

پست 7

۲۴ سلام دخترم! دختر شیطونم! قشنگم! عروسکم! یکشنبه گذشته با بابات رفتیم کلی گشتیم که برات پرده بخریم. اما پرده عروسکی خوشگل ندیدیم. دوشنبه خاله هات اودم کمک و اتاقتو کم و بیش چیدیم. اما باز کامل نشده! چهارشنبه صبح بابات مرخصی گرفت و رفتیم پرده خریدیم. شبش ابات باید میرفت تهران. کلی دلتنگ من و تو بود! میگفت آخه چجوری دخترمو بذارم برم! تازه قرار بود دوباره فردا شبش برگرده! خلاصه با کلی دلتنگی رفت! البته جمعه ظهر برگشت. میگفت از دوری شما دو تا داشتم دیوونه میشدم! دیگه این روزا همش برات ذوق داریم و باهات بازی میکنیم. راستی دیروز بابات رفت و یه دوربین دیجیتال حسابی به افتخار تو و برای تو خرید! میگفت دوربین قدیمیه به درد نمیخوره! ...
1 اسفند 1389