باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 11

۲۸ دخمل خوشگل مامان سلام! چطوری؟ جات تنگه؟ دکترا میگن خیلی درشتی! راست میگن؟ چکار کنم؟ دارم میترکم! خیلی سنگین شدم! نمیای بیرون دیگه؟ حتما جات خوبه که نمیای! تمام شکم مامی رو اشغال کردی! دیگه راه رفتن هم برام سخت شده! مامان شدن چه سخته دخترم!   بیا بیرون و خوشحالمون کن! من و بابایی بیقراریم. بابایی خیلی دوست داره بیای. همش ازت خواهش میکنه که دیگه بیای! الان ۳۸ هفته و ۳ روزته! دیگه درشت و کاملی. شنبه دکتر رفتم و یکشنبه پیش ماما. میگن همه چی خوبه! سونو هم رفتم... بیاااااااااااااااااااااااا دختر خوشگلم.   ...
8 فروردين 1390

پست 10

۲۷   سلام عروسک نرم پنبه ای من! خوبی خوشگلم؟ منو ببخش که گاهی اذیتت میکنم! آخه فکرم مشغوله! همش فکر میکنم که برات چکار کنم و چه چیزی برات خوبه! اینه که خیلی وقتها استرس دارم گلم! همش هم به خاطر خودته... شنبه پیش وقت دکتر داشتم. یه مشکلاتی تو آزمایش خونم بود که دکتر گفت مهم نیست! دوشنبه پیش خیلی تو دلم حرکت داشتی! خیلی! خیلی! منم ترسیدم به دنیا بیای! دوست نداشتم بیای! چون هنوز کوچولو موچولویی جیگرم! اما از فرداش حرکتت کمتر شد! فکر کنم پایینتر رفتی و آماده به دنیا اومدن شدی! سه شنبه یعنی فرداش صبح رفتم مرکز بهداشت و صدای قلبتو شنیدم. . بعدش با بابایی رفتیم برای بند نافت اقدام کردیم. من آزمایش خون دادم! بابایی می...
1 فروردين 1390

پست 9

۲۶ سلام باران جان! خوشگل مامان! دیگه حسابی بزرگ و خانوم شدی عزیزم! به قول باباییت قربون دست و پای قشنگ و بلندت که کامل حس میشه! دیروز خیلی شیطونی کردی! کلا همیشه شیطونی میکنی. بعدش من باهات حرف زدم. وقتی باهات حرف میزدم ساکت میشدی و با دقت گوش میدادی. ساکت که میشدم یه کم منتظر میموندی و دوباره شیطونی میکردی فدات بشم. با بابات هم همین جوری هستی. البته وقتی اون حرف میزنه بیشتر ورجه وورجه میکنی به نظرم. باران جان! تو هم همون قدر که ما دوست داریم ببینیمت دلت میخواد ماهارو ببینی؟ الان ۳۵ هفته و ۵ روزته. کمتر از یه ماه مونده که ببینیمت عزیزم. ( داری چکار میکنی شیطون بلا؟ ناراحتی وقتی پای کامپیوتر میشینم؟ ) دیشب فامیل باباییت اومدن ...
18 اسفند 1389

پست 8

۲۵ سلام دخترم! خوبی کوچولوی مامان؟ معلومه که خوبی! چون داری حسابی تکون میخوری! این هفته دو بار نذاشتی مامان بخوابه از بس شیطونی کردی! یه بار شنبه شب و یه بار سه شنبه شب. پنجشنبه و جمعه گذشته خاله شادی کمک کرد و اتاقتو درست کردیم. یکشنبه هم رفتیم با شادی برات یه چیزایی خریدیم. باران خوشگلم! یه کم سنگین شدم! یه کم که چه عرض کنم! خیلی سنگین! حسابی چاق و تپلی شدی! خیلی شکم منو گنده کردی! بابا هی برای تو کیف میکنه! میترسم اسفند بیای! نیای ها! بذار حسابی درشت و رسیده بشی!  بذار بعد از عید یا هفته دوم عید بیا! من دوست دارم یازدهم فروردین بیای!   فرشته مامان! عروسک مامان! دوستت دارم. دیشب دوباره بابا بزرگ از رو شک...
12 اسفند 1389

پست 7

۲۴ سلام دخترم! دختر شیطونم! قشنگم! عروسکم! یکشنبه گذشته با بابات رفتیم کلی گشتیم که برات پرده بخریم. اما پرده عروسکی خوشگل ندیدیم. دوشنبه خاله هات اودم کمک و اتاقتو کم و بیش چیدیم. اما باز کامل نشده! چهارشنبه صبح بابات مرخصی گرفت و رفتیم پرده خریدیم. شبش ابات باید میرفت تهران. کلی دلتنگ من و تو بود! میگفت آخه چجوری دخترمو بذارم برم! تازه قرار بود دوباره فردا شبش برگرده! خلاصه با کلی دلتنگی رفت! البته جمعه ظهر برگشت. میگفت از دوری شما دو تا داشتم دیوونه میشدم! دیگه این روزا همش برات ذوق داریم و باهات بازی میکنیم. راستی دیروز بابات رفت و یه دوربین دیجیتال حسابی به افتخار تو و برای تو خرید! میگفت دوربین قدیمیه به درد نمیخوره! ...
1 اسفند 1389

پست 6

۲۳   سلام دختر کوچولوی قشنگم. خوبی؟ جات خوبه؟ تازگیا پای کامپیوتر که میشینم با پاهای کوچولوت شکممو ماساژ میدی گلم!  یکشنبه ای که گذشت رفتم دکتر. همه چی خوب بود. برام سونو نوشت. با بابایی رفتیم سونو و دوباره دیدمت عزیزم. سرت پایین بود. صورت قشنگتو چسبونده بودی به شکمم و دستات جلوت مشت شده بود.  اما صورتت خیلی واضح نبود. چون بند ناف اطرافت بود و همونطوری که گفتم صورت نازتو چسبونده بودی به شکمم. دوباره ستون فقراتتو دیدیم و بعدش از آقای دکتر خواستم اون قسمتی رو که خیلی ضربه میزنی ببینم! فکر میکنی چی دیدم؟ دو تا کف پای خوشگل ناز!  فدات بشم! تقریبا بیشتر وقتا سمت راست و زیر سینه مو لگد میزدی که حالا مطمئن شدم ا...
20 بهمن 1389

پست 5

۲۲ سلام باران خانم خوشگل شیطون من!  خوبی مامانی؟ میدونم که خوبی٬ چون کم و بیش داری شیطونی میکنی. راستی چرا بیشتر شبا شیطون میشی؟ خیلی هم شیطون میشی. همین جوری با بابات میشینیم و حرکاتتو دنبال میکنیم و قربون صدقه ات میریم. بعضی وقتها هم فشارهات دردناک میشه. دیشب بابات یهو دست گذاست سمت راست شکمم و گفت نی نی اینجارو فشار میده؟ منم گفتم آره! آخه کاملا شکمم به سمت راست برجسته وسفت شده بود. سه شنبه رفتیم و با باباییت برات از خانه کتاب یک کم چیزای رنگی خریدیم. برچسبای خوشگل. چهارشنبه هم رفتیم برف بازی. برف خوبی میومد. عکس گرفتم که نشونت بدم. تو هم باهامون بودیا! حسابی هم شیطونی میکردی. طوری که یه بار از دستت داد زدم. فکر کردم...
17 بهمن 1389

پست 4

۲۱     سلام باران جان! عزیز دلم! به خاطر نقاشی اتاقت و تمیز کردن خونه ( که تموم نشده و حالا حالاها هم تموم نمیشه ) و فروختن میز کامپیوتر گنده مون مدتی بود که نمیتونستم برات چیزی بنویسم. منتظر بودم یه میز کوچولو بخریم. اما چیز خوبی گیرمون نیومده! دیگه ترسیدم خاطرات یادم بره! گفتم بیام و یه چیزایی بنویسم. دو جمعه پیش یعنی ۲۴ دی شب خونه مامانی اینا موندم. مثل اینکه بابایی باید میرفت سر کار! آره! همین بود! نصفه شب برای اولین بار لگدای محکم و وحشتناکی به دو طرف پهلوم وارد کردی! آخه نصفه شب مامانی اومد سر بزنه بهمون که من تکان خوردم و ترسیدم و مثل اینکه توی خوشگلم هم ترسیدی. نمیدونم این لگدا و تکونهات به خاطر این بود که داشت...
7 بهمن 1389

پست 3

20   نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۴۵ خیلی وقته اینجا چیزی برات ننوشتم. حالا اومدم جبران کنم. امتحان داشتم و وقت نداشتم بنویسم. تو پست قبلی گفتم که اگه دختر خوبی باشی و حرکتات قشنگ باشه برات کالسکه و کریر و ساک میخرم. خوب! تو هم دختر خیلی خوبی شدی و نزدیکای رفتن برای خرید بود که احساس کردم داری زیادی به شکمم فشار میاری. لباسمو بالا زدم و دیدم یه چیز گرد و قلنبه جلوی معده ام زده بیرون و کمی هم حرکت میکرد. دو سه بار تکرار کردی و باباییت هم دید و دو تایی اینقدر ذوق کردیم و قربون صدقه ات رفتیم که نگو! نمیدونم کجات بود! شاید سرت بود! شایدم جای دیگه! به هر حال اون روز یعنی سه شنبه هفتم دی رفتیم و مامانی و خاله مهن...
22 دی 1389